انجمن علمی دانش آموزی علوم



یادم می‌آید یک‌سال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل می‌خواهم

از من اصرار از پدرم انکار که

باید خودت بزرگش کنی‌‌ها

گفتم باشد،

گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی‌ها

قبول کردم.

خرید!

از فردای آن روز،

صبح زود باید از خواب بیدار می‌شدم و قبل از خوردن صبحانه‌ی خودم به بلبلم غذا می‌دادم.

خسته‌ام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج می‌کردم و خودم گشنه میماندم.

درک نمی‌کردم چرا روزهایی که من خوابم می‌آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمی‌داد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم می‌گذاشت.

.

یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم،

به محض دیدنم سوت می‌زد و خودش را به قفس می‌کوبید

طوری که اشکم در آمد،

حسابی شرمنده‌ام کرده بود

به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است

اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛

"دوست داشتن به همین سادگی‌ها نیست

باید مسئولیت دوس داشتنت را قبول کنی

نمی‌توانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند

هیچکس برایش تو نمی‌شود .!

یا چیزی را دوست نداشته باش .

یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"

 

این داستان زندگی خیلی از ماست:

دوست داریم،

در قفس می‌اندازیم 

و بعد 

رهایشان می‌کنیم به امان خدا

یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می‌اندازیم

همین است که بعد از چند وقت پرنده‌هایمان می‌میرند

و گلدان‌هایمان پژمرده می‌شوند .

مراقب آدم هایی که دوستشان دارید، باشید.

یا شروع به دوست داشتنشان نکنید

یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید!

سخت است.

اما بزرگتان می‌کند.

 

فاخته ها مرا صدا میزدند.

نوشته: سامان رضایی

نظرتون را برامون بنویسید❤


آخرین جستجو ها